شعر و ادب
کلاسیک
بت ما بگرد گردون، بخدا دگر ندارد سر خود فلک ز پایش ،بخدا که برندارد سر زلف چون کمندش شده دستگیر عالم خم ابروی کمانش بخدا ملک ندراد رخ شب ز شرم تیره ،همه چشم ماه خیره که شهم ز پرده شاید قدمی برون گذارد ایوب قاسمی باز باران تارو پود عشق بر پا میکند گوییا فرشی برای دوست بالا میکند دختر خورشید میپوشد لباسی هفت رنگ در میان شعر من خود را هویدا میکند ایوب قاسمی آن پادشه که حاجت دونان روا کند خواهد دلم که در قدمش جان فدا کند سر بر ندارم از کویش به غیر از آنک پا بــــر سرم گزارد و حــاجت روا کــند ایوب قاسمی باز اين مــــــرغ دلم بـــــر قفسش ميــــکوبد نيمه جان گشته ولی نام تو را ميگويد يا ربش عفو کن اين مرغک دل را که هنوز جان به تن دارد و از عشق سخن ميگويد ايوب قاسمی
Power By:
LoxBlog.Com |